ظلم
مرد حدودا ۵۰ سال به بالا سن داشت ولی کارت ملی اش را دیدم هنوز ۲ سالی مانده بود تا به ین چهل برسد . همکارم مسئول انجام کار بود ولی بی مقدمه رو کرد به من و شروع به صحبت کرد معلوم بود قبلا بارها آنها را تمرین کرده یا شاید شخص دیگری برایش نوشته بوده است . حرف هایش یک موضوع داشت : آن کار را انجام نده .
از کجا فهمیده بود ذهنم با وجود خستگی و سردرد و سرگیجه ای که داشتم و با لحاظ این که یک بیمار افسرده شدید چند ساله بودم( اصطلاح انگلیسی اش را یادم نمی آید ) به بدترین حالت ممکن فکر کرد و ناگهان با صدای بلند که اولین و آخرین بارم بود کاملا ناخودآگاه تقریبا شبیه داد زدن گفتم : ای وای . ای داد بیداد .
بیشتر از این نمی توانم بنویسم واقعا دارم می میرم ولی کسی خبر ندارد هر وقت به وضعیت مردن می افتم شروع می کنم به شهادتین گفتن .چند ماهی هست عجیب سگ جانم و متعجب که چرا نمی میرم دنیای من شارلاتان و فریبکار بود فقط اذیتم کرده بود با خدایم گفتم : خود می بینی و می دانی در جهنم ذهنم و درد و ناراحتی زندگی می کنم خدایی کن زود تمامش کن ولی آن دنیا دوباره عذاب نمی خواهم. . خدایم مهربان است هر چه خواستم داده است از خدایی او دور است دعا و خواسته حقیرترین بنده اش را اجابت نکند .