دلم تنگ بود بیماری کسالت درد و سردرد و همه جوره درد لز حالم پرسید تا خواستم بگویم خوبم خودش گفت تو که به زحمت صدات در می آد با حال نزار حرف می زنی گفتم آنقدر هم سخت نیست (دروع گفتم خیلی سخت است ) مادرم پسرش را بهتر از خودش می شناسد چیزی گفت که شرمنده شدم . وضعیت آب و هوا را پیش کشیدم گفتم ( اصطلاح محلی ) خدا مردم را گرفته باز جواب نداد نه نگو خدا که مثل بنده هایش نیست با آنها جر و بحث کند وسط حرفش پریدم از صبح تا شب داریم به هم دروغ می گیم من به اون اون به اون یکی چطور انتظار داشته باشیم باران و برف ببارد ‌ . مادرم دقیق به حرف هایم گوش داد تا صحبتم تمام شد لحن پیر و مادرانه اش اشکم را در می آورد گفت خدا بنده نیست خدا خداي بزرگ است خداي عادل است خداي مهربان است خداي ستارالعیوب است اگر گناه چهل گناه کار ( مثل محلی ) هم آنقدر زیاد شود که زمین و زمان را بگیرد خدا آنها را هم هدایت می کند گناه آنان را هم می بخشد خدا الرحم الراحمین است .... بغض در گلویم بود پس زود خداحافظی کردم . گريه دلم را سبک کرد چند مدتی بود به خاطر بیماری و کسالت با مادرم حرف نزده بودم ... ای کاش با پدر نیز صحبت می کردم ولی روم نشد دوباره زنگ بزنم همین بیماری من آنها را از پا انداخت ...